برای محمد، خواهرزاده‌ی پنج ساله‌ام، داستان محاکمه گالیله را تعریف می‌کردم. گفتم:  «آدمهای زورگو به گالیله گفتند که حرف تو درباره چرخش زمین به دور خورشید درست نیست! همین که ما می‌گوییم درست است!»

محمد گفت: «چرا گالیله با تلسکوپش به آنها همه چیز را نشان نداد تا حرفش را قبول کنند؟»

گفتم: «برای اینکه زورگو بودند. آنها هیچوقت فکر نمی‌کردند و عقلشان را به کار نمی‌گرفتند.»

محمد عصبانی شد، از جایش بلند شد و گریه‌کنان در خانه شروع به دویدن کرد. خودش را به در و دیوار می‌زد و فریاد می‌کشید: «داستان نباید این طور تمام شود. باید گالیله با تلسکوپش همه چیز را به همه نشان دهد و آنها هم قبول کنند.»

مدتها بود ندیده بودم کسی این طور صادقانه برای ذبح حقیقت، برافروخته شده و اشک بریزد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Reed animallitter خودمونی Lileana My Mind Palace Eric وبلاگ سئو سايت پيشبيني فوتبال عافیت‌سوزی تبلیغات تلگرام